سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گر شما جز که علی را بخریدید بدو

صعب‌تر عیب جهان سوی خرد چیست ؟ فناش

پیش این عیب سلیم است بلاها و عناش

گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان

همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش

فتنه ز آن است برو عامه که از غفلت و جهل

سوی او می به بقا ماند ازیرا که فناش

کس جهان را به بقا تهمت بیهوده نکرد

که جهان جز به فنا کرد مکافات و جزاش

او همی گوید ما را که بقا نیست مرا

سخنش بشنو اگر چند که نرم است آواش

گرچه بسیار دهد شاد نبایدت شدن

به عطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش

روز پر نور و بها هست ولیکن پس روز

شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش

به جوانی که بدادت چو طمع کرد به جانت

گرچه خوب است جوانیت گران است بهاش

این جهان آب روان است برو خیره مخسپ

آنچه کان بود نخواهد مطلب، مست مباش

ای پسر، چون به جهان بر دل یکتا شودت

بنگر در پدر خویش و ببین پشت دوتاش

گر روا گشت بر اوباش جهان زرق جهان

تو چو اوباش مرو بر اثر زرق رواش

که حکیمان جهانند درختان خدای

دگر این خلق همه خار و خسانند و قماش

با همه خلق گر از عرش سخن گفت خدای

تا به طاعت بگزارند سزاوار ثناش

عرش او بود محمد که شنودند ازو

سخنش را، دگران هیزم بودند و تراش

عرش پر نور و بلند است به زیرش در شو

تا مگر بهره بیابد دلت از نور ضیاش

نیک بندیش که از حرمت این عرش بزرگ

بنده گشته است تو را فرخ و پیروز و جماش

مر تو را عرش نمودم به دل پاک ببینش

گر نبیندش همی از شغب خویش اوباش

عرش این عرش کسی بود که در حرب، رسول

چون همه عاجز گشتند بدو داد لواش

آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم

وانکه بگزید و وصی کرد نبی بر سر ماش

آنکه معروف بدو شد به جهان روز غدیر

وز خداوند ظفر خواست پیمبر به دعاش

آنکه با هر کس منکر شدی از خلق جهان

جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش

آنکه با علم و شجاعت چو قوی داد عطاش

به رکوع اندر بفزود سوم فضل: سخاش

هر خردمند بداند که بدین وصف، علی است

چون رسید این همه اوصاف به گوش شنواش

معدن علم علی بود به تاویل و به تیغ

مایه? جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش

هر که در بند مثل‌های قران بسته شده‌است

نکند جز که بیان علی از بند رهاش

هر که از علم علی روی بتابد به جفا

چون کر و کور بماند بکند جهل سزاش

تیغ و تاویل علی بر سر امت یکسر،

ای برادر، قدر حاکم عدل است و قضاش

مایه? خوف و رجا را به علی داد خدای

تیغ و تاویل علی بود همه خوف و رجاش

گر شما ناصبیان را به جز او هست امام

نیستم من سپس آن کس، دادم به شماش

گر شما جز که علی را بخریدید بدو

نه عجب زانکه نداند خر بدلاش از ماش

گاو را، گر چه گیا نیست چو لوزینه?‌تر

به گوارد به همه حال ز لوزینه گیاش

ای پسر، گر دل و دین را سفها لاش کنند

تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش

به خطا غره مشو گرچه جهاندار نکرد

مر کسی را که خطا کرد مکافات خطاش

که مکافات به بنده برساند به آخر

مر وفا را به وفاهاش و جفا را به جفاش

این جهان، ای پسر، ا زخلق همه عمر چرد

جهد آن کن که مگر جان برهانی ز چراش

از چراگاه جهان آن شود، ای خواجه،برون

که به تاویل قران بررسد از چون و چراش

دین و دنیا را بنیاد مثل کالبد است

علم تاویل بگوید که چگونه است بناش

دو جهان است و تو از هر دو جهان مختصری

جان تو اهل معاد است و تنت اهل معاش

تن تو زرق و دغا داند، بسیار بکوش

تا به یک سو نکشدت از ره دین زرق و دغاش

جز که زرق تن جاهل سببی دیگر نیست

که یمک پیش تگین است و رمک بر در تاش

زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شودت

که نباید به در تاش و تگین بود فراش

گر بدانی که تنت خادم این جان تو است

بت‌پرستی نکنی جان برهانی ز بلاش

تن همان گوهر بی‌رتبت خاکی است به‌اصل

گر گلیمی بد یا دیبه? رومی است قباش

چون یقینی که همی از تو جدا خواهد ماند

زو هم امروز بپرهیز و همی‌دار جداش

تنت فرزند گیاه است و گیا بچه? خاک

زین همیشه نبود میل مگر سوی نیاش

تن زمینی است میارایش و بفگن به زمینش

جان سمائی است بیاموزش و بر بر به سماش

علت جهل چو مر جان تو را رنجه کند

داروی علم خور ایرا که به علم است شفاش

سخن حجت بشنو که مر او را غرضی

نیست الا طلب فضل خداوند و رضاش


پشت جهانی است زیر بار غمت خم

هر نقطه که در دایره? قسمت تست

بر حاشیه? مائده? نعمت تست

در سینه ذرّهای اگر بشکافند

دریا دریا، جهان جهان، رحمت تست

بزم طرب ساز و کن فراز در غم

ساده? زیبا بخواه و باده? درغم

خون سیاووش ریز در کف موسی

قبله? زردشت زن به خیمه? رستم

مطرب‌! چون ساختی نوای همایون

گاه ره زیر ساز و گاه ره بم

باده همی ده مرا و بوسه همی ده

بوسه مؤخر خوش است و باده مقدم

ساقی‌، روی تو زیر زلف چه باشد

روزی روشن نهفته در شب مظلم

گویی پشت من است زلف تو آری

ورنه چرا شد چنین شکسته و درهم

تنها پشت من از تو خم نگرفته است

پشت جهانی است زیر بار غمت خم

جز غم رویت‌، مراست غم‌ها در دل

خوش به مثل گفته‌اند یک دل و صد غم

شد غم زلفت مرا زیاد چو دیدم

ملک پریشان و کار ملک مقصم‌

ملکی کز دیرباز عهد کیومرث

بود چو باغ ارم شکفته و خرم

دیده شکوه سیامک و فر هوشنگ

شوکت طهمورث و شهنشهی جم

فر فریدون و دادخواهی کاوه

رای منوچهر و کینه‌توزی نیرم

داوری کیقباد و حشمت کاووس

فره کیخسرو و شجاعت رستم

وان ملکان گذشته کز دهش و داد

بد همه را ملکت زمانه مسلم

وان وزرای بزرگ کاندر هر کار

بودند از کردگار گیتی ملهم

وانهمه جنگ‌ آوران نیو که بودند

جمله به نیروی‌ پیل‌ و حمله ضیغم

و آن علم کاویان که در همه هنگام

نصرت و اقبال بسته داشت به پرچم

ملکی چونین که بُد عروس زمانه

شد رخش اکنون به داغ فتنه موسم

یکسو در خاک خفت شاه مظفر

یکسو در خون طپید اتابک اعظم

جاهل‌، دانا شدست و دانا، جاهل

شیخ‌، مکلا شدست و میر، معمم

بیخردان برگرفته حربه? تزویر

گشته‌ به‌ خونریزی‌ ملوک‌ مصمم

مجلس کنکاش گشته ز انبه جهال

چون گه انبوه حاج‌، چشمه? زمزم

ملک خراسان که بود مخیم ابطال

گشته کنون خیل ابلهان را مخیم

یاوه‌سرایان به گرد هم شده انبوه

هر یک را بر زبان کلامی مبهم

انجمن معدلت ز کار معطل

قومی در وی نشسته بسته ره فم

قومی دیگر به خیره هر سو پویا

تا ز چه ره پر کنند مشرب و مطعم

گوید آن‌ یک که روزنامه حرامست

گرش بخوانی شوی دچار جهنم

حاشیه این بر نظامنامه نویسد

یکسو ان لایجوز و یکسو ان لم

بینم این جمله را و خون شودم دل

زانکه نیارم کشید از این سخنان دم

حشمت مرد آشکار گردد در کار

نیکی مشک آشکار گردد در شم

داند کاین دوره عدل باید از یراک

گلشن دولت ز عدل گردد خرم

عدل به کارست و داوری به‌شمارست

صدق پسند است و راستی است مسلم


دوان عریان تنی ژولیده موئی وحشی آسائی

دگر از بهر من زد دار عبرت سرو بالائی

حریفان می‌کنید امروز یا فردا تماشائی

دگر خواهند دید احباب در بازار رسوائی

دوان عریان تنی ژولیده موئی وحشی آسائی

دگر دیوانه‌ای از بند خواهد جست پر وحشت

کزو در هر سر کو سر زند شوری و غوغائی

دگر گرینده چشمی خواهد از سیلاب رانیها

زهر تفتنده دشت انگیخت شورانگیز دریائی

دگر پست و بلند ملک غم را می‌کند یکسان

پی صحرانوردی کوه گردی دشت پیمائی

ز تخم اشگ دیگر لاله خواهد کشت در صحرا

چو مجنون دامن هامون به خون دیده آلائی

وداع همدمان کن محتشم تا فرصتی داری

که ایام فراغت نیست جز امروز و فردائی


دعاگوی غریبان جهانم

سلام الله ما کر اللیالی

و جاوبت المثانی و المثالی

علی وادی الاراک و من علیها

و دار باللوی فوق الرمال

دعاگوی غریبان جهانم

و ادعو بالتواتر و التوالی

به هر منزل که رو آرد خدا را

نگه دارش به لطف لایزالی

منال ای دل که در زنجیر زلفش

همه جمعیت است آشفته حالی

ز خطت صد جمال دیگر افزود

که عمرت باد صد سال جلالی

تو می‌باید که باشی ور نه سهل است

زیان مایه جاهی و مالی

بر آن نقاش قدرت آفرین باد

که گرد مه کشد خط هلالی

فحبک راحتی فی کل حین

و ذکرک مونسی فی کل حال

سویدای دل من تا قیامت

مباد از شوق و سودای تو خالی

کجا یابم وصال چون تو شاهی

من بدنام رند لاابالی

خدا داند که حافظ را غرض چیست

و علم الله حسبی من سؤالی


فالیه نتراجع و الیه نتحاکم

منم آن بنده مخلص که از آن روز که زادم

دل و جان را ز تو دیدم دل و جان را به تو دادم

کتب العشق بانی بهوی العاشق اعلم

فالیه نتراجع و الیه نتحاکم

چو شراب تو بنوشم چو شراب تو بجوشم

چو قبای تو بپوشم ملکم شاه قبادم

قمر الحسن اتانی و الی الوصل دعانی

و رعانی و سقانی هو فی الفضل مقدم

ز میانم چو گزیدی کمر مهر تو بستم

چو بدیدم کرم تو به کرم دست گشادم

نصر العشق اجیبوا و الی الوصل انیبوا

طلع البدر فطیبوا قدم الحب و انعم

چه کنم نام و نشان را چو ز تو گم نشود کس

چه کنم سیم و درم را چو در این گنج فتادم

لمع العشق توالی و علی الصبر تعالی

طمس البدر هلالا خضع القلب و اسلم

چو تویی شادی و عیدم چه نکوبخت و سعیدم

دل خود بر تو نهادم به خدا نیک نهادم

خدعونی نهبونی اخذونی غلبونی

وعدونی کذبونی فالی من اتظلم

نه بدرم نه بدوزم نه بسازم نه بسوزم

نه اسیر شب و روزم نه گرفتار کسادم

ملک الشرق تشرق و علی الروح تعلق

غسق النفس تفرق ربض الکفر تهدم

چه کساد آید آن را که خریدار تو باشی

چو فزودی تو بهایم که کند طمع مزادم

نفس العشق عتادی و عمیدی و عمادی

فمن العشق تدثر و من العشق تختم

روش زاهد و عابد همگی ترک مراد است

بنما ترک چه گویم چو تویی جمله مرادم

لک یا عشق وجودی و رکوعی و سجودی

لک بخلی لک جودی و لک الدهر منظم

چو مرا دیو ربودی طربم یاد تو بودی

تو چنانم بربودی که بشد یاد ز یادم

الف الدهر بعادی جرح البعد فؤادی

فقد النوم وسادی و سعاداتی نوم

به صفت کشتی نوحم که به باد تو روانم

چو مرا باد تو دادی مده ای دوست به بادم

فاری الشمل تفرق و اری الستر تمزق

و اری السقف تخرق و اری الموج تلاطم

من اگر کشتی نوحم چه عجب چون همه روحم

من اگر فتح و فتوحم چه عجب شاه نژادم

و اری البدر تکور و اری النجم تکدر

و اری البحر تسجر و اری الهلک تفاقم

چو به بحر تو درآیم به مزاج آب حیاتم

چو فتم جانب ساحل حجرم سنگ و جمادم

فقد اهدانی ربی و اتی الجد بحبی

نهض الحب لطبی و تدارک و ترحم

به خدا باز سپیدم که به شاه است امیدم

سوی مردار چه گردم نه چو زاغم نه چو خادم

نزل العشق بداری معه کاس عقاری

هو معراج سواری و علی السطح کسلم

چو بسازیم چو عیدم چو بسوزیم چو عودم

ز تو گریم ز تو خندم ز تو غمگین ز تو شادم

بک احیی و اموت بک امسک و افوت

بک فی الدهر سکوت بک قلبی یتکلم

چو ز تبریز بتابد مه شمس الحق والدین

بفروزد ز مه او فلک جهد و جهادم